نمایشنامهها همیشه آیینهای از پیچیدگیهای ذهن انسان بودهاند. شخصیتهای مختلف در این آثار نمایانگر طیف گستردهای از احساسات، کشمکشهای درونی، و رفتارهای اجتماعیاند. اما یکی از جذابترین و بحثبرانگیزترین انواع شخصیتها در نمایشنامهها، شخصیتهای روانپریش هستند؛ افرادی که گرفتار اختلالات روانیاند و اعمالشان اغلب خارج از معیارهای معمول اجتماعی قرار دارد. زیگموند فروید، پدر روانکاوی، در مقالهی "شخصیتهای روانپریش روی صحنه" تحلیل عمیقی از این شخصیتها ارائه کرده و نشان داده که چگونه آنها میتوانند بر مخاطب تأثیر بگذارند.
نمایشنامهنویسان همواره به دنبال خلق شخصیتهایی بودهاند که بتوانند مخاطب را تحت تأثیر قرار دهند. از تراژدیهای یونان باستان گرفته تا درامهای مدرن، همواره شخصیتهایی وجود داشتهاند که ذهن مخاطب را به چالش میکشند. شخصیتهای روانپریش معمولاً درگیر کشمکشهایی هستند که مرز میان عقل و جنون را از بین میبرد. این شخصیتها باعث میشوند مخاطب نهتنها با داستان درگیر شود، بلکه با درونیترین احساسات انسانی روبهرو گردد.
یکی از نخستین نمونههای موفق نمایش شخصیتهای روانپریش، "هملت" اثر ویلیام شکسپیر است. فروید معتقد است که هملت فردی عادی بود که در طول نمایشنامه دچار روانپریشی شد. دلیل این تغییر، شرایط پیچیدهای است که او با آن مواجه میشود؛ کشمکش بین خواستههای آگاهانه و امیال سرکوبشده.
در "هملت"، شخصیت اصلی با وظیفهای روبهرو میشود که فراتر از تحمل اوست: انتقام قتل پدرش. در ابتدا او تردید دارد، اما بهتدریج رفتارهایش رنگ جنون میگیرند. در اینجا چیزی که مخاطب را مجذوب میکند، این است که کشمکش روانی هملت برای همهی انسانها قابل درک است. به همین دلیل است که این شخصیت تأثیر بسیار عمیقی بر مخاطب میگذارد.
از طرفی نکته مهمی که در مقاله فروید هم بدان اشاره شده این است که مخاطب باید بتواند با کشمکشهای شخصیت روانپریش ارتباط برقرار کند. او معتقد است که شخصیت روانپریش، اگر کاملاً تثبیتشده و غیرقابل تغییر باشد، تأثیر لازم را نخواهد داشت. این شخصیتها باید در طول داستان دچار تحول شوند تا مخاطب بتواند روند شکلگیری و پیشرفت بیماری روانی را درک کند.
برای مثال، در نمایشنامههای مدرن تر مانند "اتاق ورونیکا" اثر آیرا لوین، شخصیت اصلی دچار اختلال روانی میشود اما این تغییر بهتدریج رخ میدهد. مخاطب در ابتدا او را یک فرد عادی میبیند، اما با گذشت زمان، تغییرات روانشناختی او آشکار میشود. این روند باعث میشود تماشاگر با او همذاتپنداری کند و حتی دچار تردید شود که آیا شخصیت واقعاً بیمار است یا نه.
فروید پیشنهاد میکند که علت جذابیت نمایشنامههایی با شخصیتهای روانپریش این است که آنها به مخاطب اجازه میدهند تا با جنبههای سرکوبشدهی خود روبهرو شود. انسانها معمولاً برخی از خواستهها و احساسات خود را سرکوب میکنند، اما مواجهه با شخصیتهایی که این سرکوب را از میان برمیدارند، میتواند نوعی لذت ناخودآگاه ایجاد کند.
برای نمونه، نمایشنامههای آگوست استریندبرگ اغلب شخصیتهایی را نشان میدهند که میان خواستههای درونی و قوانین اجتماعی در کشمکش هستند. در "مادام ژولی"، شخصیت اصلی بهطور مداوم میان میل به آزادی و وظایف اجتماعی خود در نوسان است، و این کشمکش باعث شکلگیری یک نمایشنامهی قدرتمند میشود که مخاطب را با عمیقترین ترسها و آرزوهایش روبهرو میکند.
البته نمایش شخصیتهای روانپریش همیشه موفق نیست. فروید اشاره میکند که برخی نمایشنامهها، مانند "دی آندره" اثر هرمان باهر، در انتقال روانپریشی به مخاطب ناکام میمانند. یکی از اشتباهات رایج این است که مخاطب نتواند با شخصیت روانپریش ارتباط برقرار کند. اگر شرایط روانی شخصیت بیش از حد پیچیده و غیرقابل درک باشد، مخاطب ممکن است به جای همذاتپنداری با او، او را صرفاً بیمار بداند و پذیرش داستان برایش دشوار شود.
همچنین، اگر مخاطب از همان ابتدا شخصیت را بهعنوان یک فرد کاملاً بیمار ببیند، احتمال دارد که دیگر علاقهای به روند تحول او نداشته باشد. این موضوع باعث میشود نمایشنامهها فاقد تأثیر روانشناختی لازم باشند.
در کل، فروید در این مقاله نشان میدهد که شخصیتهای روانپریش در نمایشنامهها میتوانند ابزار قدرتمندی برای ایجاد کشمکشهای درونی در مخاطب باشند. اما برای موفقیت این نمایشها، شخصیتها باید بهگونهای طراحی شوند که مخاطب بتواند با آنها ارتباط برقرار کند، روند تغییرات روانی آنها را دنبال کند، و در نهایت از تجربهی نمایش لذت ببرد. از هملت گرفته تا نمایشنامههای مدرنتر، نمایشنامهنویسان همواره تلاش کردهاند تا روان انسان را در قالب داستانهای قدرتمند به نمایش بگذارند. این نمایشها نهتنها به مخاطب کمک میکنند تا احساسات پیچیدهی خود را بشناسد، بلکه نشان میدهند که مرز میان عقل و جنون تا چه حد باریک است.
حامد واحدی
3 نظر:
نظر بدهید