او هر شب با مردی متفاوت میخوابید. نه از سر لذت، بلکه برای لحظاتی زودگذر از امنیت، برای بوی پوست کسی که شاید موقتاً فضای خالی بینامی را پر کند. بعد، در سکوتِ صبحگاهی، پیش از بیدار شدن طرف مقابل، بلند میشد، لباسهایش را جمع میکرد و بیصدا ناپدید میشد. هیچ تماس دومی در کار نبود. نه علاقهای برای پیوند، نه اعتمادی برای تکرار. چیزی در درونش باور داشت که اگر بماند، تحقیر خواهد شد، یا بدتر، طرد.
رفتاری که شاید از بیرون نوعی بیپروایی جنسی یا هیجانطلبی تعبیر شود، در روانکاوی معنایی عمیقتر دارد. در این الگو، رابطه جنسی نه وسیلهای برای صمیمیت، بلکه روشی دفاعی برای لمسِ بیواسطه رنجی است که ریشه در نخستین سالهای زندگی دارد. در واقع، او نه با مردان، که با ابژههای درونیشدهاش میخوابید؛ تصاویری عاطفی از مادری غایب، لمسهایی پر از اضطراب، و احساسی از «خواستهشدن مشروط» که درونی شده بود.
زیگموند فروید، بنیانگذار روانکاوی، مفهوم «ابژهلیبیدویی» را مطرح کرد؛ اینکه انرژی روانی ما به سمت کسانی جریان مییابد که موضوع میل ما میشوند. اما وقتی در سالهای اولیه، این ابژهها – معمولاً والدین – تجربهای آمیخته از میل، درد، طرد یا اضطراب به کودک منتقل کردهاند، در بزرگسالی هم میل ما مسموم، پنهان، یا دفاعی میشود.
نظریه دلبستگی جان بالبی، بُعدی عاطفی و قابلمشاهده به این مفهوم افزود. اگر کودک پیوندی ایمن با مراقب اصلی تجربه نکرده باشد – برای مثال اگر تماس جسمی با بیتوجهی یا ناپایداری همراه بوده باشد – بدن دیگران در بزرگسالی نه پناه، بلکه منبعی از تنش و بیاعتمادی میشود. چنین افرادی ممکن است برای فرار از اضطراب پیوند، مدام خود را در معرض روابط سطحی یا گسسته قرار دهند، بیآنکه بدانند بازآفرینی چه دردی هستند.
در دیدگاه روابط ابژه، که توسط تحلیلگرانی چون ملانی کلاین و وینیکات گسترش یافت، افراد «دیگریها» را بهصورت تصاویری درونیشده در روان خود حمل میکنند. این تصاویر، اگر در کودکی با اضطراب، مراقبت ناکافی یا مراقبان دوگانهرفتار شکل گرفته باشند، میتوانند در روابط عاشقانه آینده تکرار شوند. در روان این زن، معشوق همزمان هم پناه بود و هم تهدید. هم مادر بود و هم مرد غریبهای که میتوانست پس از نزدیکی پشت کند و بخوابد – و او را دوباره به همان تنهایی کهنه بازگرداند.
در رواندرمانی تحلیلی، رابطهای شکل میگیرد که فرصت بازآفرینی متفاوتی از این تجربهها را فراهم میکند. درمانگر، نه بهعنوان یک «ابژه کامل و بینقص»، بلکه بهعنوان فردی حاضر، پایدار و حساس، به بیمار کمک میکند تا میل، ترس، خشم و امید خود را در بستری امن تجربه کند. رابطهی درمانی به میدانی تبدیل میشود که در آن، تجربهی ابژههای اولیه بازسازی و در عین حال، ترمیم میشود.
روزی زن از یکی از رابطههایش گفت: لحظهای پس از رابطه، مردی را دید که پشتش را کرده بود و بیصدا خوابیده بود. او گفت: «انگار دوباره همون بچهام که مادرمو صدا میکردم و اون فقط سقف رو نگاه میکرد.» این تصویر، تنها یک خاطره نبود، بلکه حضور زندهی ابژهای درونیشده بود که هنوز در تار و پود روابط او جاری بود.
روانکاوی، در این معنا، روایتی از امید است. نه امیدی سادهلوحانه، بلکه امیدی مبتنی بر آگاهی. اینکه فرد بتواند زخمهای قدیمی را ببیند، تجربه کند، و در فضایی امن، دوباره با آنها تماس بگیرد. روابط عاشقانه، تنها عرصهی تمنای امروز نیستند، بلکه صحنهای برای تکرار و گاه نجات تجربههای اولیهاند.
شاید بسیاری از ما، در آغوش دیگری، بهدنبال آن آغوش نخستین باشیم که امن نبود. اما اگر بتوانیم این جستوجو را بفهمیم، به آن معنا ببخشیم، و از آن آگاه شویم، دیگر اسیر تکرار نخواهیم بود.
3 نظر:
نظر بدهید