گروه روانکاوی ردیاد

تماس با ما
  • 09359451063
  • info@radyaad.com
  • تهران، خیابان شریعتی، بالاتر از میرداماد، کوچه زیبا، پلاک49، طبقه 5، واحد 13

از دست دادن کسی که هنوز حضور دارد

فقدان مبهم در برابر فقدان غیرمبهم

وقتی در یکی از نخستین دوره‌های مانیا به چشمان عزیزم نگاه کردم، چشمانی را که به من خیره شده بودند، نمی‌شناختم. از آن دردناک‌تر این بود که احساس می‌کردم او نیز مرا نمی‌شناسد. و این‌گونه آغاز شد: چرخه‌ای از اوج‌ها و فرودهای شدید، بی‌قراری و افسردگی که مشخصه اختلال دوقطبی است. در حالی‌که اختلال دوقطبی در افراد به اشکال مختلفی ظاهر می‌شود، در مورد او، افسردگی اغلب طولانی‌تر از فاز مانیا ادامه داشت—گاهی حتی تا سال‌ها. در این دوره‌های قطبی‌شده، یکی از سخت‌ترین بخش‌ها، حس از دست دادن «او» بود—کسی که به خردش اعتماد داشتم و ارزش قائلم، و کسی که در حضورش می‌توانستم صادق‌ترین و آسیب‌پذیرترین خودم باشم. شخصی که جای او را در این دوره‌ها می‌گرفت یا بسیار بی‌قرار و مانیک بود، یا افسرده و بی‌رمق—و دیگر نمی‌توانست آن حمایت یا پرورشی را که من نیاز داشتم، ارائه دهد. در این دوران، با اینکه از نظر جسمی حضور داشت، نمی‌توانستم انتظاری از او داشته باشم—تمام تلاشش صرف زنده یا باثبات نگه داشتن روح خود می‌شد و چیزی برای بخشیدن به دیگران نداشت. و گرچه در سطح عقلانی این را درک می‌کردم، فرار از احساساتی چون اندوه، درماندگی، ناامیدی و خشم کار ساده‌ای نبود.

سال‌ها گذشت تا بالاخره توانستم نامی برای این احساس بگذارم: فقدان مبهم، اصطلاحی که توسط دکتر پولین باس، جامعه‌شناس برجسته، در دهه ۱۹۷۰ ابداع شد. فقدان مبهم به نوعی از فقدان اطلاق می‌شود که فاقد وضوح و قطعیّت فقدان‌های غیرمبهم (مانند مرگ) است. این نوع فقدان، پایانی ندارد و نوعی سوگ سردرگم و حل‌نشده به جا می‌گذارد. به گفته باس، دو نوع اصلی از فقدان مبهم وجود دارد:

غیبت فیزیکی با حضور روانی: مانند گم شدن یک فرد در اثر ربایش، جنگ یا بلایای طبیعی.

حضور فیزیکی با غیبت روانی: مانند فردی که به بیماری آلزایمر، زوال عقل، اعتیاد یا اختلالات روانی شدید دچار شده است. حتی طلاق نیز می‌تواند نوعی فقدان مبهم تلقی شود، زمانی که ساختار سابق خانواده دیگر وجود ندارد.

سوگ منجمد: «رفتن بی‌خداحافظی» و «خداحافظی بی‌رفتن»

هر نوع فقدانی می‌تواند دشوار باشد، اما باس معتقد است که فقدان مبهم به‌ویژه چالش‌برانگیز است، زیرا فاقد بسته شدن یا پایان واضح است. برای مثال، در مورد گم‌شدن یک فرد، بازماندگان ممکن است احساس کنند که ناچارند بین دو گزینه دردناک یکی را انتخاب کنند: یا در وضعیتی از بلاتکلیفی ماندگار زندگی کنند و به امید زنده بودن فرد باقی بمانند، یا تصمیم بگیرند تا با اندوه سوگواری، نوعی بسته شدن مصنوعی ایجاد کرده و سعی کنند پیش بروند. هر فردی واکنشی متفاوت به این نوع فقدان خواهد داشت و باید راهی برای کنار آمدن با آن پیدا کند که برای او معنا داشته باشد. در هر حال، این وضعیت آمیخته با ابهام، اغلب منجر به سوگی طولانی‌مدت و احساس اضطراب و بی‌قدرتی می‌شود. باس از این وضعیت با عنوان «سوگ منجمد» یاد می‌کند و از درد ناشی از «رفتن بدون خداحافظی» (در مورد افراد گمشده) و «خداحافظی بدون رفتن» (در مورد کسانی که دچار شرایطی چون زوال عقل هستند) پرده برمی‌دارد.

 

هر نوع فقدانی، چه مبهم و چه غیرمبهم، می‌تواند آسیب‌زا باشد. همان‌طور که دکتر پیتر لوین، پژوهشگر برجسته حوزه تروما، می‌گوید: «تروما آن چیزی نیست که برای ما اتفاق می‌افتد، بلکه آن چیزی است که در فقدان یک شاهد همدلانه در درون ما رخ می‌دهد»—و سیستم حمایتی می‌تواند نقش آن شاهد همدل را ایفا کند.

سوگ و مالیخولیا در مواجهه با فقدان مبهم

فروید در مقاله‌ی خود، سوگ را واکنشی طبیعی به از دست دادن ابژه‌ی عشق می‌داند. در سوگ، جهان بیرونی تهی می‌شود؛ یعنی آن‌چه از دست رفته، بیرون از ماست و ما به‌تدریج، با کارِ سوگ، سرمایه‌گذاری روانی (libido) را از ابژه‌ی از‌دست‌رفته بازپس‌می‌گیریم. اما در مالیخولیا (ملانکولیا)، فقدان مبهم‌تر و درونی‌تر است: سوژه، نه فقط ابژه را، بلکه بخشی از خود را از دست داده است. مرز میان ابژه و ایگو مخدوش می‌شود، و به تعبیر فروید، «سایه‌ی ابژه بر ایگو می‌افتد.»

 

در تجربه‌ی فقدان مبهم—آن‌گاه که فردی هنوز حضور جسمانی دارد، اما رواناً در دسترس نیست—سوژه با شرایطی مواجه است که با وضعیت مالیخولیایی پیوند می‌خورد. چرا که در غیاب یک پایان قطعی، سوژه نمی‌تواند فرآیند سوگ را آغاز کند. ابژه، نه کاملاً از دست رفته است، و نه کاملاً حاضر. این تعلیق روانی، آن چیزی‌ست که فروید آن را ویژگی مشخص مالیخولیا می‌داند: عدم قطعیت نسبت به اینکه دقیقاً چه چیزی از دست رفته است.

 

در شرایطی که عزیز ما در اثر اختلالات روانی، مانند دوقطبی، اعتیاد یا زوال عقل، از نظر روانی ناپدید می‌شود، ما در وضعیتی از «خداحافظی بدون رفتن» قرار می‌گیریم. این همان جایی است که مفهوم سوگ منجمد باس، با فقدان مبهم و مالیخولیای فرویدی در هم می‌تند. در این حالت، سوژه‌ی سوگوار به دام تعلیقی می‌افتد که در آن، نه می‌تواند کاملاً رها کند و نه می‌تواند حفظ کند.

 

چگونه کنار بیاییم: از انکار به پذیرش

یکی از پیشنهادهای دکتر باس، همان چیزی است که در روانکاوی نیز واجد اهمیت است: نام‌گذاری رنج. زمانی که بتوانیم فقدان را در قالبی مفهومی و زبانی درآوریم—مثلاً با شناختن آن به‌عنوان فقدان مبهم—می‌توانیم به فرآیند سوگ امکان حرکت بدهیم. سوگ، همان‌طور که فروید اشاره می‌کند، فرآیندی است که ایگو را قادر می‌سازد تا از بند ابژه‌ی از‌دست‌رفته رها شود، البته با درد و زمان.

 

اما در غیاب قطعیت، فرآیند سوگ ممکن است به تأخیر بیفتد یا حتی مسدود شود. این‌جاست که نظام حمایتی، چه در قالب گروه، خانواده یا درمانگر، می‌تواند همان شاهد همدلی باشد که روان نیاز دارد تا بتواند تجربه‌ی از‌دست‌دادن را پردازش کند.

 

همان‌گونه که فروید اشاره می‌کند، مالیخولیا اغلب با حس بی‌ارزشی، خودسرزنشی و شرم همراه است. در مواجهه با فقدان مبهم، فرد ممکن است خود را مقصر احساس کند، یا احساس خشم و گناه داشته باشد که نمی‌تواند «همان عشق گذشته» را نسبت به عزیز از‌دست‌رفته حفظ کند. روانکاوی، این احساسات را نه به‌مثابه نشانه‌ای از نقص، بلکه به‌عنوان بازتاب‌هایی از پیوندهای درونی عمیق میان سوژه و ابژه تحلیل می‌کند.

 

پایان گشوده

در نهایت، فقدان مبهم، ما را به تجربه‌ای از ابهام هستی‌شناختی پرتاب می‌کند. همان‌طور که در روانکاوی، ایگو ناگزیر است با فینیتود (نهایی‌بودن) و محدودیت کنار بیاید، فرد نیز باید بیاموزد که چگونه در دل ابهام زندگی کند. کنار آمدن با چنین فقدانی، بیش از هر چیز، دعوتی است به پذیرش ناتمام بودن، ناپایداری، و زخم‌هایی که شاید هرگز بسته نشوند، اما می‌توانند شنیده، نام‌گذاری، و در آغوش گرفته شوند.

 

منابع:

۱- فروید، ز. (۱۳۸۹). سوگ و مالیخولیا. در: فروید و دیگران، گزیده‌ای از آثار روان‌کاوی (ترجمه‌ی محمد مبشری). تهران: نشر نی.

۲- سایت good therapy 

 



3 نظر:

نظر بدهید

تماس با ما