سندروم ایمپاستر، که گاهی با عنوان «پدیدهی فریبکاری» یا «تجربهی ایمپاستر» شناخته میشود، پدیدهای روانیست که در آن فرد، علیرغم شواهد آشکار از شایستگی، احساس میکند در جایگاهی قرار دارد که لیاقتش را ندارد. فرد خود را «فریبکاری موفق» میبیند که دیگران را به اشتباه انداخته و دیر یا زود رسوا خواهد شد.
این احساس، به شکلی عمیق با ادراک ما از خودمان گره خورده است. بسیاری از افراد درگیر با این تجربه، در پسِ ظاهر موفقیت، سطوح بالایی از اضطراب، استرس، و احساس بیارزشی را حمل میکنند. در واقع، سندروم ایمپاستر نهتنها ناشی از خودتردیدی است، بلکه خود نیز به تقویت آن دامن میزند.
از منظر روانتحلیلی، این پدیده را میتوان بازتابی از تعارضات درونی، ناایمنیهای عاطفی و دینامیکهای ناآگاهانه دانست. افکار، احساسات، امیال و انگیزههای ناهشیار نقشی بنیادین در شکلگیری این تجربه ایفا میکنند. بسیاری از این تعارضات، ریشه در روابط نخستین و دوران کودکی دارند.
برای نمونه، فرد ممکن است در محیطی رشد کرده باشد که پیامهای مستقیم یا غیرمستقیمی از قضاوت، مقایسه یا نادیدهگرفتن دریافت کرده است. چنین پیامهایی، که از سوی والدین یا مراقبان اولیه منتقل میشوند، به تدریج درونی شده و به باورهای پنهانی دربارهی «نادیده بودن»، «ناکافی بودن» یا «ناشایستگی» تبدیل میشوند. یا شاید فرد در محیطی پرورش یافته که نیازهای عاطفیاش بیپاسخ ماندهاند، و در واکنش به این بیتوجهی، بهطور ناهشیار به این نتیجه رسیده است که وجودش ارزش توجه ندارد.
در بزرگسالی، این تجاربِ درونی شده ممکن است به شکلهای متنوعی بروز یابند: ترس از شکست، کمالگرایی افراطی، تضعیف موفقیتهای شخصی، یا رفتارهای خودتخریبگرانه. چنین الگوهایی معمولاً دفاعهایی روانی هستند برای اجتناب از افشا شدن؛ افشایی که فرد آن را مترادف با شرم، طرد، یا بیارزشی تلقی میکند.
البته، عوامل محیطی و ساختاری نیز در شکلگیری و تداوم این تجربه نقش انکارناپذیری دارند. ساختارهای اجتماعی نابرابر، فشارهای بهرهوری مداوم، انتظارات فرهنگی غیرواقعبینانه و تجربههای تبعیض، همگی میتوانند به احساس بیکفایتی و تلاشهای جبرانی دامن بزنند.
فراتر از خودتردیدی
سندروم ایمپاستر صرفاً نوعی تردید در خود نیست؛ بلکه تجربهای پیچیده، چندوجهی و ریشهدار است. یکی از عناصر محوری آن، ترسِ شدید از افشا شدن است: «اگر کسی واقعاً من را بشناسد، درمییابد که من در واقع هیچ نمیدانم و شایستهی این موقعیت نیستم.» این ترس، اغلب با حس شرم و اضطراب همراه است—ترسی از اینکه مورد قضاوت، طرد یا ترک قرار بگیریم.
در هستهی وجودمان، همهی ما میل داریم که دیده، شنیده و تأیید شویم. اما در سندروم ایمپاستر، دیده شدن بهجای آنکه تجربهای ترمیمگر و آرامبخش باشد، تجربهای تهدیدکننده و افشاگرانه است. در چنین حالتی، فرد نمیتواند مطمئن باشد که «بودن» او، همانگونه که هست، پذیرفته خواهد شد. او در برابر دیگران نقابی از صلاحیت و بینقصی به چهره میزند، اما در درون، از خودِ واقعیاش جدا میافتد.
این گسست، یکی از دردناکترین جنبههای سندروم ایمپاستر است: دور شدن از نیازها، خواستهها، و تناقضات انسانی خود. تلاشی برای بقا که در عین حال، با خود بیگانگی و انزوا به همراه دارد.
درمان چگونه میتواند یاریگر باشد؟
رواندرمانی، بهویژه رویکردهای تحلیلی و عمیقنگر، میتواند فراتر از مداخلات سطحی مدیریت اضطراب عمل کند. درمان روانپویشی با تمرکز بر لایههای ناآگاه تجربه، امکان فهم ریشههای تحولی، عاطفی و ساختاری سندروم ایمپاستر را فراهم میسازد.
از طریق کسب بصیرت نسبت به تعارضات درونی، الگوهای تکراری، و نیروهای ناهشیار، فرد میتواند از مدار معیوبِ احساس ناکامی و دفاعهای روانی رها شده و به تجربهای اصیلتر از خویشتن دست یابد. رواندرمانی به فرد کمک میکند تا روایتهای درونی ناکارآمد را بازنویسی کند، اعتماد به نفس پایدار بسازد، و از ورای ترسِ دیده شدن، به دیده شدنِ واقعی و انسانی برسد.
منبع: psychology today
3 نظر:
نظر بدهید