گروه روانکاوی ردیاد

logo
تماس با ما
  • 09359451063
  • info@radyaad.com
  • تهران، خیابان شریعتی، بالاتر از میرداماد، کوچه زیبا، پلاک49، طبقه 5، واحد 13

آزادی و بار همدلی

«در راه که می‌آمدم،» ایرا گفت، «داشتم فکر می‌کردم که چرا هنوز به درمان ادامه می‌دهم؟ چه چیزی مرا اینجا نگه داشته؟» او نگاهی کلی به ازدواج، کار، دوستی‌ها و خانواده‌اش انداخته بود. «همه چیز خوب به نظر می‌رسه،» گفت؛ انگار تلاش می‌کرد خودش را قانع کند. «تا وقتی نسبت به چیزهایی که اذیتم می‌کنن بی‌تفاوت باشم، همه‌چیز خوبه.»

 

ایرا، مردی حساس و ژرف‌نگر، از آغاز درمان تا آن زمان مسیر پُرفراز و نشیبی را پیموده بود. با بخش‌هایی از خود که روزگاری انکارشان می‌کرد، آشنا شده بود. اعتمادش به توانایی‌اش در عشق ورزیدن و کار کردن بیشتر شده بود. اما آنچه می‌گفت، شبیه مرور کلی‌ای از راه دور بود؛ فاصله‌دار و سطحی. گفتم: «انگار تلاش می‌کنی از فاصله‌ای امن به زندگی‌ات نگاه کنی، طوری که نخواهی چیزهایی را از نزدیک ببینی.» به یاد آوردم که دیدنِ واقعی یعنی دیدنِ هر منفذ، هر زخم، هر نقص—چیزهایی که اغلب ترجیح می‌دهیم نادیده بمانند.

 

او مکث کرد و تأملش را تأیید کرد. پیش‌تر هم در مورد آرزوها، اشتیاق‌های سرکوب‌شده، و تعارضات حل‌نشده‌ای که هنوز درونش حصار کشیده بودند—«مثل یک کارگاه ساختمانی» به تعبیر خودش—صحبت کرده بودیم. شاید زیر سؤال بردن ادامه‌ی درمان، راهی بود برای اجتناب از مواجهه با بخش‌هایی از روان که ناتمام، دردناک یا ترس‌آور بودند. درمان، هرچند «فضای امن» خوانده می‌شود، اغلب آن چیزی را به سطح می‌آورد که بیشتر از همه مایلیم از آن بگریزیم: شرم، ترس، گناه، اندوه، خشم یا نومیدی.

 

ادامه دادنِ این کاوش درونی می‌توانست صلح و ثباتی را که ایرا با زحمت بنا کرده و حفظ کرده بود، به مخاطره اندازد. گاهی، بی‌تفاوت بودن آسان‌تر از بار عاطفی‌ای‌ست که احساس داشتن با خود می‌آورد. کشاکش میان امنیت روانی و نزدیکی عاطفی روشن‌تر شد.

 

بحث‌مان به دوستی‌ای رسید که به شکلی دردناک پایان یافته بود. ایرا از گناه و رنجی گفت که هنوز با خود حمل می‌کرد، به‌ویژه در برابر بی‌تفاوتی آشکار دوست سابقش. با احساسی تازه گفت: «به آدم‌هایی که براشون مهم نیست، حسادت می‌کنم.» می‌خواست از درد جدا شود، شبیه آن کسی که به او آسیب زده بود؛ بی‌اعتنا به رنج جدایی.

 

آن درد، پژواک فقدان‌های اولیه و اندوه‌های فراموش‌نشده بود. گفت: «باید حس فوق‌العاده‌ای داشته باشه که بدون تجربه‌ی رنج، ناامیدی یا اندوه، زندگی کنی.» پاسخ دادم: «و همه‌ی این‌ها بخشی از تجربه‌ی انسانی‌اند...» گفت: «آره، ولی افتضاحه!» در آن لحظه دریافتم که با تلاش برای نرمال‌سازی، ناآگاهانه واقعیت احساسی او را محو کرده‌ام—آن خشم و دلزدگی‌ای که از انسان بودن نشأت می‌گیرد، آن‌هم وقتی انسان بودن یعنی درد را حس کردن.

 

بیشتر درباره‌ی میلش به بی‌احساسی حرف زدیم. باز تکرار کرد: «این باید یه جور آزادی باشه.» گفتم: «آزادی‌ای از نوع خاص، که مستلزم زندانی کردن بخشی از وجود خودته.» سر تکان داد و در چشمانش اندوهی نشسته بود—پذیرشی آرام و بی‌صدا.

 

گفت: «درباره‌ی همدلی هرچی می‌خوای بگو، ولی واقعاً بار سنگینیه.» یادآور شد که بیشتر مراجعانش از طبقه‌ی کارگر اسپانیایی‌تبار هستند. در هفته‌های گذشته، بسیاری از آن‌ها در ترس زندگی می‌کردند—در معرض تهدید، تبعیض، آزار و اخراج. گفت: «من خودم در معرض خطر نیستم، ولی وقتی اینا رو می‌شنوم... می‌فهمم چقدر مضطرب و نگرانن.»

 

گوش سپردم، در حالی که خشم و اضطراب و غم خودم را در درون نگه داشته بودم. از همدلی او سپاسگزار بودم، حتی اگر برایش باری سنگین بود. ادامه داد: «گاهی دلم می‌خواد مثل اون آدمایی باشم که اگه چیزی به خودشون مربوط نباشه، براشون مهم نیست.» من هم نظرم را درباره‌ی آن آدم‌ها داشتم، ولی نمی‌توانستم ایرا را بابت این حسرت سرزنش کنم. حسرتی که عمیقاً انسانی بود.

 

این میل، به‌گمان من، بخشی از فرآیند سوگواری‌ای بود که در کار درمانی‌مان شکل می‌گرفت. ما تنها زمانی می‌توانیم با رنج دیگری همدل شویم که رنج را در خود شناخته باشیم. همدلی ایرا از هویت نمی‌آمد، بلکه از تاریخ روانی‌اش می‌جوشید: از ترس تنبیه، بار فرافکنی‌های دیگران، تنهاییِ طرد شدن، و دردِ درک نشدن.

 

در درمان، او با این تجارب مواجه شده بود. میلش به رهایی از بار همدلی، در واقع آرزوی آن بود که هرگز آن تجارب رخ نداده باشند—نوعی اشتیاق به فراموشی، یا حتی ناآگاهی. نه صرفاً رها شدن از درد، بلکه آرزوی آنکه اصلاً هیچ‌گاه آن درد را حمل نکرده باشد.

 

انگار افکارم را خوانده باشد، با طنز گفت: «باید فراموشی بگیرم!» سپس از فینیاس گیج گفت—کارگر راه‌آهنی که پس از حادثه‌ای، شخصیتش دگرگون شد. «باید همچین اتفاقی برام بیفته تا دیگه برام مهم نباشه.»

 

و باز به ایده‌ی آزادی بازگشتیم—آزادی از احساس، از مسئولیت، از تاریخ. اما چنین آزادی‌ای مستلزم پاک‌کردن یا حذف بخشی از خود است. ذهن انسان نیز گاه چنین می‌کند—می‌کوشد گذشته‌اش را فراموش، تحریف یا بی‌اهمیت جلوه دهد. به‌عنوان روان‌درمانگر روان‌کاو، همیشه کنجکاوم بدانم افراد چگونه فراموش می‌کنند—گاه حتی پیش از آنکه چیزی برای به‌یادآوردن وجود داشته باشد—و چگونه با تکرار، آنچه فراموش‌ناپذیر است را بازمی‌آفرینند.

 

جامعه‌ها نیز به همان اندازه می‌کوشند فراموش کنند، تاریخی را که برای سوگواری بیش‌ازحد دردناک یا تهدیدکننده است، پاک کنند. اما آزادی‌ای که بر پایه‌ی فراموشی درد بنا شود، ممکن است چیزی از جوهره‌ی انسانی ما را نابود کند.

 

وقتی رنج، شرم، پرخاش، وابستگی، نفرت، حسادت یا میل را انکار می‌کنیم، چیزی بنیادین را از خود جدا می‌سازیم. ما آنچه را که در درون تاب نمی‌آوریم به دیگری فرافکنی می‌کنیم. آسیب روانی این مکانیسم را تشدید می‌کند. ظرفیت ما برای ارتباط تنگ می‌شود. و وقتی دیگر نتوانیم «دیگری» را در خود ببینیم، همدلی رنگ می‌بازد.

 

با محو شدن همدلی، شناسایی نیز از میان می‌رود. «دیگری» نامرئی می‌شود، و دیگر شایسته‌ی مراقبت نیست. فرایند غیرانسانی‌سازی دیگران، همواره با غیرانسانی‌سازی خود همراه است.

 

این، چه نوع آزادی‌ای است؟ آزادی‌ای که نیازمند پاک‌کردن گذشته، تبعید بخش‌هایی از روان، و گسست از رنج باشد؟ چه چیزی را از کف می‌دهیم تا هیچ چیز را احساس نکنیم؟

 

رولو می گفته بود که هدف روان‌درمانی، رهایی انسان است. اما این آزادی، نه غیاب دشواری‌هاست، نه وعده‌ی آرامشی دائمی. زندگی بدون اصطکاک، بدون همدلی، بدون اندوه، چیزی نیست جز پوچی.

 

آزادی‌ای که درمان به ارمغان می‌آورد، از جنسی دیگر است: توان ماندن با تمامی تجربه‌های زیسته، جست‌وجو در پیچیدگی‌های روان، معنا بخشیدن به زخم‌ها و جای‌زخم‌ها، و ماندن با این واقعیت که «زندگی گاهی افتضاح است»—و با این حال، انسانی ماندن. این همان آزادی‌ای‌ست که ایرا به آن دست یافت، و همان آزادی‌ای که باید پاسدار آن باشیم—برای دیگران و برای خود. چرا که، همان‌گونه که هَری استَک سالیوان می‌گوید، ما بیش از آن‌که «غیرانسان» باشیم، انسان‌ایم.

 

منبع: psychology today 



3 نظر:

نظر بدهید

تماس با ما