گروه روانکاوی ردیاد

تماس با ما
  • 09359451063
  • info@radyaad.com
  • تهران، خیابان شریعتی، بالاتر از میرداماد، کوچه زیبا، پلاک49، طبقه 5، واحد 13

سایه‌های گریز و گریزناپذیری: بازخوانی فرویدی فوبیا و وسواس

  • خانه
  • مقالات
  • سایه‌های گریز و گریزناپذیری: بازخوانی فرویدی فوبیا و وسواس

در محیط‌های بالینی، تمایز میان فوبیا و اختلال وسواس فکری‌ـ‌عملی (OCD) گاه مبهم باقی می‌ماند. بخشی از این ابهام ناشی از خودتشخیصی‌های شایع بیماران است—برای مثال، بسیاری با اطمینان می‌گویند: «من وسواس دارم»—و بخشی دیگر به دلیل آن است که هر دو اختلال شامل حضور افکار مزاحم و اضطراب‌برانگیز هستند.

 

با این حال، از آنجا که این دو وضعیت نیازمند رویکردهای درمانی کاملاً متفاوتی هستند، تمایزگذاری صحیح میان آن‌ها برای تشخیص و درمان مؤثر حیاتی است. در این مقاله، با تمرکز بر نظریهٔ روان‌کاوانهٔ فروید، نقش واپس‌زدگی در ساختار درونی هر اختلال بررسی می‌شود؛ تحلیلی که ما را با ریشه‌های تحولی و ابعاد درمانی فوبیا و وسواس آشنا می‌سازد.

 

قابل اجتناب یا غیرقابل اجتناب؟ تمایزی بنیادی از منظر فرویدی

 

از دیدگاه فروید، عامل «اجتناب‌پذیری» یکی از تفاوت‌های کلیدی میان فوبیا و وسواس است. در فوبیا، محرک اضطراب‌آور اغلب خارجی و قابل اجتناب است؛ فرد می‌تواند با دوری‌گزینی از شیء یا موقعیتی معین، از اضطراب برهد و در غیاب آن محرک، عملکرد روانی سالمی داشته باشد.

 

این ویژگی به‌روشنی در پروندهٔ مشهور «هانس کوچک» مشهود است—پسربچه‌ای پنج‌ساله که فروید در اثر کلاسیک تحلیلی از فوبیای یک کودک پنج‌ساله (۱۹۰۹) به بررسی او پرداخت. هانس دچار ترسی شدید از اسب‌ها و نیز اشیای دیگر نظیر حیوانات بزرگ و حتی کشوها بود. افکاری چون «اسب مرا گاز خواهد گرفت» یا «اسب ممکن است بیفتد» ذهن او را اشغال می‌کرد، و باعث می‌شد از بیرون رفتن بترسد. اما هنگامی که محرک ترس‌زا غایب بود، او به‌طور طبیعی و بدون اختلال در عملکرد روانی زندگی می‌کرد. بدین ترتیب، اجتناب از محرک، اضطراب او را کاهش می‌داد و ساختار روانی‌اش پایدار باقی می‌ماند.

 

در نقطهٔ مقابل، وسواس فکری‌ـ‌عملی تصویری کاملاً متفاوت ترسیم می‌کند: افکار مزاحم در OCD منشأیی درونی دارند، همواره در ذهن حضور دارند، و حتی با تلاش برای نادیده‌گرفتن یا سرکوب‌کردن، همچنان باقی می‌مانند.

 

نمونهٔ کلاسیک این وضعیت، پروندهٔ «موش‌مرد» است—مردی جوان که فروید او را در یادداشت‌هایی دربارهٔ یک مورد نوروز وسواسی (۱۹۰۹) تحلیل کرد. افکار وسواسی او حول ترس‌های شدید و اضطراب‌هایی از جنس «اگر این آرزو را داشته باشم، ممکن است بلایی سر عزیزانم بیاید» می‌چرخید. از نگاه فروید، این افکار انعکاسی از امیال واپس‌زدهٔ نوزادی و اضطراب اخته‌شدن بودند، که با مرگ پدر بیمار تشدید شده بودند. برخلاف فوبیا، در اینجا فرد نمی‌توانست با اجتناب از محرک بیرونی به آرامش برسد؛ چرا که خود ذهن، محل بروز و تکرار مداوم تعارض‌ها بود.

 

واپس‌زدگی در فوبیا و وسواس: سازوکار و پیامد

 

فروید فوبیا را حاصل موفقیت واپس‌زدگی در مسیر رشد روانی‌ـ‌جنسی می‌دانست. در این رویکرد، کودک قادر است افکار و تکانه‌های آزاردهنده را به‌طور موقت از حوزهٔ آگاهی کنار بگذارد و آن‌ها را در ساختار روانی خود سازمان دهد.

 

در مورد «هانس کوچک»، فوبیای او بازنمودی نمادین از تلاش کودک برای مهار اضطراب‌هایی بود که در گذار از مرحلهٔ مقعدی (مشغولیت با مدفوع یا «لومف») به مرحلهٔ آلتی، یعنی مرحله‌ای که عقدهٔ ادیپ، اضطراب اخته‌شدن، و کنجکاوی جنسی در آن بروز می‌یابد، پدید آمدند. روند درمان هانس شامل مشارکت فعال پدرش با راهنمایی فروید بود. پدر در نقش واسطه‌ای روان‌کاوانه، به فرزندش کمک کرد تا احساسات ناشی از حسادت، اضطراب و کنجکاوی جنسی را بیان و درک کند، حتی تا آنجا که نحوهٔ تولد نوزاد را نیز برای او توضیح داد.

 

این همراهی والدانه، هم‌افزایی با تفسیرهای روان‌کاوانهٔ فروید ایجاد کرد، و امکان شکل‌گیری واپس‌زدگی کارآمد را برای کودک فراهم ساخت. در نتیجه، هانس توانست تعارضات درونی‌اش را سامان دهد و علائم فوبیای خود را پشت سر بگذارد—روندی که نشانهٔ عبور موفق از یک مرحلهٔ تحولی بود.

 

در نقطهٔ مقابل، وسواس فکری‌ـ‌عملی حاصل شکست واپس‌زدگی در تثبیت تعارضات است. در مورد موش‌مرد، فروید بر این باور بود که بیمار در کودکی از محیطی محروم از حمایت عاطفی برخوردار بوده، به‌طوری‌که نتوانسته با تعارض‌های درونی‌اش مواجه شود یا آن‌ها را به‌شکل سالم واپس زند. در نتیجه، «من» او نتوانسته ساختاری یکپارچه بیابد و زیر بار کشمکش‌های حل‌نشدهٔ نهاد (Id) و فراخود (Superego) فروپاشیده است. این عدم تعادل روانی، خود را به‌صورت افکار وسواسی و رفتارهای جبری نشان می‌دهد. چنین ساختاری نه‌تنها به مهار تعارض ناتوان است، بلکه درگیر بازتولید مکرر آن در قالب علائم پاتولوژیک می‌شود—و از این‌رو، به درمان بلندمدت روان‌تحلیلی نیاز دارد تا به بازسازی بنیان‌های تحولی و ساختاری روان فرد بپردازد.

 

مهار یا نشانه؟ تبیینی از منظر فروید

 

در اثر خود مهارها، نشانه‌ها و اضطراب (۱۹۲۶)، فروید میان دو مقولهٔ بنیادی تمایز قائل شد: «مهار» به‌مثابه کاهش فعالیت روانی برای تنظیم نیازهای ناکام‌مانده، و «نشانه» به‌عنوان جلوه‌ای پاتولوژیک از تعارض واپس‌زده و حل‌نشده. در حالی که نشانه‌ها نشانه‌ای از بیماری‌اند، مهارها لزوماً چنین نیستند؛ هرچند یکی می‌تواند به دیگری منتهی شود.

 

در این چارچوب، فوبیا را می‌توان نشانه‌ای دانست که از مهاری نسبتاً سالم یا موقت پدید آمده است، در حالی که در وسواس، خودِ فرایند مهار مختل شده و باید موضوع مداخلهٔ درمانی قرار گیرد. نکتهٔ جالب آن‌که این تمایز روان‌کاوانه، با رویکردهای معاصر مبتنی بر شواهد نیز هم‌راستا است. در درمان فوبیا، هدف اغلب کاستن از مهار و ترغیب به مواجهه با محرک اضطراب‌آور است، چنان‌که در درمان مواجهه‌ای دیده می‌شود. اما در OCD، رویکرد رایج، تقویت «بازداری پاسخ» است—برای نمونه، در روش مواجهه و پیشگیری از پاسخ (ERP)، بیمار می‌آموزد که اضطراب را تحمل کند، بی‌آن‌که به رفتار جبری روی آورد.

 

نتیجه‌گیری

 

درک تفاوت‌های بنیادی میان فوبیا و وسواس فکری‌ـ‌عملی برای ارزیابی بالینی دقیق و اتخاذ مداخلات درمانی مؤثر ضروری است. همچنین، لازم است در مواجهه با خودتشخیصی‌های سریع یا عمومی‌سازی‌های نادقیق، جانب احتیاط رعایت شود.

 

با تمرکز بر مفهوم قابل اجتناب بودن در برابر غیرقابل اجتناب بودن افکار مزاحم در چارچوب نظریهٔ فروید، این نوشتار کوشید روشن سازد که این دو اختلال نه‌تنها از نظر ساختار روان‌پویشی، بلکه از منظر تحولی و درمانی نیز تفاوت‌های ژرفی با یکدیگر دارند. چنین نگاهی می‌تواند موجب درک عمیق‌تر بالین‌گر، افزایش دقت در تشخیص، و انتخاب روش‌های درمانی متناسب با ساختار روانی مراجع شود.



3 نظر:

نظر بدهید

تماس با ما